یا امام رئوف
از مهمانسرای حضرت ؛ سهم شام ِ کفشداری ِ ما رو
آوردن ؛ دوستانم شامشونو خوردن ولی من چون نذر داشتم با شکم گرسنه شامِ
داغِ حاضر آماده رو گرفتم دستم و رفتم توی صحن تا بدم به یکی از زایرین که
محتاج تر و مستحق تر باشه . . . معمولا هروقت غذا به دست و با لباس خدمت به
صحن می رفتم همه میریختن اطرافم که یه تکه از اونو به عنوان تبرک با
خودشون ببرن و همیشه غوغایی به پا می شد اما این دفعه هیچکس به طرف من
نیومد ! نه ازدحامی نه درخواستی؛ یعنی چه؟ چرا ایندفعه اینجوریه؟چشمم افتاد
به یه پیرزن خمیده قامت با یه چادر کهنه ؛ گفتم : خودشه ؛ باید شامو به او
بدم و نذرمو ادا کنم اما تا اومدم اقدام کنم با بی اعتنایی از کنارم رد شد
و من مثل آدمهای حیرون تا به خودم اومدم دیدم چند متر با من فاصله گرفته و
پشت به من داره به راهش ادامه میده و من هم هیچ انگیزه ای ندارم که به
طرفش برم!؟ این وضعیت عادی نیست . من بارها اینکارو انجام دادم امشب هیچ
اقبال و استقبالی نیست ! تاحالا این وضعو ندیده بودم . دلم گرفت شایدم یه
کمی بارونی شدم . . . یا امام رضا ! نکنه از دست من ناراحتین و اصلا دوست
ندارین که به درگاهتون عرض حاجت کنم ؟ واینها هم علامتهاشن؟ احساس غربت ؛
محرومیت و تنهایی بدجوری داشت اذیتم می کرد و این فکر که ببینم چه کار کردم
که حضرت از این خادم خودشون دلگیر شدن . . . .
توی همین احوال یکدفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اطو کشیده
و مرتب که دستِ بچة 9-10 ساله اش رو گرفته بود و داشت از حرم خارج می شد و
به صحن میومد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا رو
چسبیده بود . با دیدن اونها بطور عجیب و غریبی حالم دگرگون شد و مثل دفعه
های قبل که نذر میکردم اون احساس گرمی و شوق رو به شدت در خودم حس کردم ؛
دیگه از اون غربت و بی اعتناییِ آزاردهنده اثری نبود . . . مثل آهن و
آهنربا دارم به طرف این پدر و پسر کشیده می شم بدون اینکه بفهمم چرا؟ به
طرفشون راه افتادم ولی اینکار هیچ منطقی نداره ؛ ایناکه مستحق نیستن !
احتمالا توی بهترین هتلهای مشهد اتاق دارن و یه شام مفصل هم انتظارشونو
میکشه ؛ اونوقت من شام نذریِ حضرت رو بدم به اینها؟ نه اینها مستحق نیستند .
یکدفعه با این افکار به خودم اومدم و دوباره سرِ جام میخکوب شدم . . . ولی
انگار مقاومت بی فایدس! بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی دارم به
طرفشون جذب می شم و دست خودم نیست . . . بالاخره چند ثانیه بعد دلمو زدم به
دریا و راه افتادم و در حالیکه ظرف یکبار مصرف شام روی دستهام بود با
احترام بهشون تعارف کردم وگفتم : سلام ! این شامِ حضرت رضا ع است و منهم از
خادمین حرم هستم این مال شماست !!! حالا خودم هم نمیدونم چرا دارم این
کارو انجام میدم . . .
مرد شیک پوش با تعجب و بُهت ؛ مدتی به ظرف شام خیره شد و یه دفعه خون دوید
توی صورتش ؛ پسرش با خوشحالی گفت : بابا شام ! و پدر بی اختیار زد زیر گریه
!! . . . من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم : چی شده ؟ شما رو ناراحت کردم؟
پدر در حالیکه اشکهاشو از روی صورتش پاک می کرد گفت : خیر آقا ؛ ما از شما
خیلی هم متشکریم ! گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام
بزرگوار دیدم . . . و چون نمی تونست درست صحبت کنه با سختی کلمات رو ادا
کرد و دیگه گریه امانش نداد . . . چند لحظه به همین ترتیب گذشت ؛ وقتی
آرومتر شد گفت : همین الان که توی حرم بودیم داشتیم ضریحو طواف میکردیم که
ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و
به دهن گذاشت و خورد . گفتم : چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟ گفت : یه
دونه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم . من با عصبانیت دستشو
کشیدم و گفتم : چرا اینکارو کردی؟ مگه تو نمی دونی که زمینِ اینجا زیر پای
اینهمه زایر از شهرهای مختلف ؛ کثیف می شه و حتما اون نخودچی هم به پای
اونا خورده و کثیف شده ؛ اونوقت تو اونو می ذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب
نمی کنی که هزارتا مرض می گیری؟ پسرم در حالیکه ترسیده بود بغض کرد و گفت :
آخه پدر یه عالمه وقته که اینجا هستیم و من گرسنه ام ؛ شما هم که به هتل
نمی رین تا شام بخوریم ؛ من خسته شدم . . .
با عصبانیت گفتم : گرسنه ای؟ به ایشان بگو گرسنه ای! . . . و اشاره کردم به
ضریح حضرت رضا ع ؛ راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در اون لحظه چنین حرفی
زدم؟ و پسرم بلافاصله رو به ضریح گفت : ای امام رضا من گرسنه ام ! . . .
وقتی او با صدای بلند رو به ضریح اظهار گرسنگی کرد از کار خودم خجالت کشیدم
و در دلم از امام ع عذرخواهی کردم و از بقیه اعمالی که در حرم داشتم منصرف
شدم تا با پسرم به هتل بریم و به او شام بدم . از حرم خارج شدیم که شما رو
در صحن دیدم و این شامِ تعارفی حضرت رضا رو . . . حالا نمیدونم حال خودمو
چطوری براتون توصیف کنم . ای کاش به پسرم می گفتم چیز دیگری از حضرت بخواد ؛
و مجددا زد زیر گریه . . .
آقای « ا.آ» ادامه داد : در حالیکه خودم هم گریه میکردم با خوشحالی شام رو
به اون پسر دادم و از اینکه حضرت منو پذیرفتند احساس سرافرازی و سربلندی
کردم و البته مشکل بنده نیز به سرعت گره گشایی شد .